گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
آخرین انقلاب قرن
جلد دوم
دفتر دوم : انقلاب بهمن; زمینه های بین المللی و روابط خارجی





اشاره

گفتار یکم: شرایط بین المللی و انقلاب اسلامی
گفتار دوم: امام خمینی; روابط بین الملل و سیاست خارجی
[128]
[129]
اشاره
بررسی شرایط بین المللی در دهه پنجاه و ارزیابی «همسازی ها» و «ناهمسازی های» بین المللی با تحولات مرتبط با انقلاب اسلامی یکی از رویکردهای مطالعه انقلاب اسلامی است. این گفتار با آغاز بحث از وضعیت نظام بین الملل پس از جنگ جهانی دوم، علل افول انگلستان و ظهور امریکا و مسئله «دوقطبی شدن» نظام جهانی را مورد توجه قرار داده و دیدگاه امریکاییان را درخصوص لزوم «گسترش» روابط سرمایه داری در جهان و در نتیجه ضرورت «مهار» روابط تولیدی سوسیالیستی و کنترل فیزیکی امنیتی شوروی مورد مداقّه قرار می دهد که در این راستا ایران به مثابه «منطقه ای استراتژیک»، مناسب ترین کشور جهت اعمال استراتژی امریکا تلقی می شود. به علاوه، ارائه طرح اقتصادی «مارشال» و طرح نظامی «ناتو» به عنوان استراتژی های دوربرد و کوتاه برد در جهت متوقف ساختن کمونیسم و متعاقباً، پیاده سازی دو اصل «دکترین کندی» در بلوک غرب سرمایه داری دنبال می شود و ایران که به عنوان کشوری با «جایگاه ویژه» در محاسبات جهانی امریکا ظاهر گردیده موضوع طرح «اصلاحات» کندی و در نتیجه انقلاب سفید شاه قرار می گیرد. بدین سان در دهه چهل و پنجاه شمسی، گذشته از تحولاتی که در نتیجه رقابت میان دو قطب نظام بین الملل در داخل ایران پدید می آید، با آشکار شدن خلل ساختاری نظام دو قطبی منعطف ـ از طریق «منتفی شدن» جنگ منهدم کننده اتمی، «ظهور اروپا و ژاپن» به عنوان رقبای جدید امریکا و آغاز مذاکرات «دتانت» در نتیجه قوت یافتن تسلیحاتی شوروی ـ امکان خروج از نظام دو قطبی برای کشورهایی همچون ایران فراهم می آید. بدین سان رشد روند اعتراض آمیز در کشورهایی مثل ایران و فرانسه در بلوک غرب و یوگسلاوی و چین در بلوک شرق و عدم امکان مداخله دو قطب در روند فزون خواهی، استقلال خواهی، و یا انقلاب در این گونه کشورها، به دلیل وجود عامل «خودبازدارنده» نظام دوقطبی، شرایط بین المللی را با شرایط داخلی ایران در دهه پنجاه شمسی همراه می نماید. در این رابطه، توسعه روابط سرمایه داری بدون پشتوانه فضای سیاسی از پیش، و خواست امریکایی ها مبنی بر تغییر وضعیت سیاسی در ایران به منظور تضمین منافع بلندمدت آن ها در مقابل
[130]
خطر کمونیسم و در نهایت، مطرح شدن تز فضای باز سیاسی کارتر که بویژه ایران و فیلیپین را موضوع سیاست تعدیل قرار داده بود، موجب ظهور بحران های سیاسی در ایران می گردد. و با توجه به زمینه قبلیِ امکانِ خروج ایران از سیطره نظام دو قطبی و نیز خطای تحلیل امریکاییان در شناخت عناصر اپوزیسیون ـ امریکایی ها خطر را تنها از ناحیه کمونیسم تلقی می کردند ـ امکان ظهور و بروز انقلاب گسترده اجتماعی در ایران را به دور از انتظار و توقع امریکاییان فراهم می آورد. گفتار حاضر در ضمن پی گیری مباحث یادشده، به مسائلی همچون بررسی «تئوری توطئه» نسبت به انقلاب ایران، جایگاه انگلستان در تأثیرگذاری نسبت به تحولات دهه پنجاه در ایران، جناح «دموکرات ها» در امریکا و گرایشهای رادیکال آن ها نسبت به کشورهای وابسته نیز می پردازد. سرانجام در فراز نهایی، فوری ترین بازتاب ها و تأثیرات انقلاب بهمن 57 در مسائل بین المللی مورد اشاره واقع می شود.
[131]


گفتار یکم : شرایط بین المللی و انقلاب اسلامی

سعید تائب(1)
* مؤلفه های قدرت برون مرزی ایران در دهه چهل و پنجاه شمسی، با کدام عناوین قابل توضیح است و اصولا جایگاه ایران در نظام دوقطبی را چگونه باید بررسی نمود؟ طبعاً این بررسی مدخلی در جهت شناسایی زمینه های بین المللی پیروزی انقلاب اسلامی خواهد بود.
* درباره مؤلفه های قدرت برون مرزی ایران، به عنوان یک کشور یا حکومت، باید ابتدا ایران را به مثابه جزئی از نظام بین الملل در نظر گرفت و سپس مؤلفه های قدرت در آن نظام را مورد ارزیابی قرار داد. درک چگونگی شکل گیری این نظام، در درک وضعیت ایران پس از جنگ جهانی دوم و در دهه های چهل و پنجاه شمسی بسیار مهم است. در نظام دو قطبی بعد از جنگ جهانی دوم، امریکا و شوروی رهبران دو قطب گردیدند و سیاست ها و خواسته های خود را بر دیگر کشورها تحمیل نمودند. پیروزی و موفقیت این دو کشور، خصوصاً امریکا معلول اشتباهات و کاستی های استراتژیک (راهبردی) انگلستان و دیگر کشورهای اروپایی و حتی شوروی بود. بررسی وضعیت اقتصاد سیاسی جهان در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نشان می دهد که انگلستان در رهبری جهان سرمایه داری دچار یک اشتباه استراتژیک می شود. در واقع، درک نادرست دولتمردان و صاحبان قدرت سیاسی و اقتصادی جهان در آن زمان، در این بود که توسعه و رشد روابط تولید اقتصادی کشورهای صنعتی را در تعارض با رشد روابط صنعتی و سرمایه داری در کشورهای دیگر می دیدند. آن ها، خصوصاً انگلستان، به دیگر کشورهای جهان ـ که بعدها جهان
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. دکترای اقتصاد بین الملل، پژوهشگر دفتر مطالعات سیاسی وزارت خارجه.
[132]
سوم نامیده شدند ـ تنها به مثابه تأمین کنندگان مواد خام، نیروی کار ارزان و بازارهای محدود مصرفی می نگریستند. آن ها بخوبی ماهیت سیستم سرمایه داری را، که بر اساس رشد و توسعه تفوق ناپذیر استوار بود، تشخیص ندادند; در رشد سیستم سرمایه داری، مرزهای سیاسی مانعی اساسی محسوب نمی شوند و به همین دلیل، چنانچه سرمایه داری در بخشی از جهان رشد کند، ادامه حیات آن در گرو رشد و توسعه روابط سرمایه داری در دیگر نقاط جهان است. جالب اینجاست که نظریه پردازان مارکسیست از دیدگاه تئوریک به این واقعیت پی برده بودند، اما لنین از لحاظ عملی دچار اشتباه می شود. در واقع دلیل سقوط امپراتوری بریتانیا را در تنگ نظری و محدود اندیشی دولتمردان آن کشور و خودداری از توسعه روابط تولید اقتصادی سرمایه داری در نقاط دیگر جهان باید جستجو کرد. به بیان دیگر، در عین این که سرمایه داری غربی در این دوره به بسط و توسعه حوزه های منافع خود می اندیشید، به کشورهای غیر صنعتی به مثابه حاشیه کارپذیرِ بلوک سرمایه داری می نگریست.
* یعنی همان مسئله ای که لنین به آن می گوید: امپریالیسم، آخرین مرحله سرمایه داری!.
* ولی اشتباهی که لنین مرتکب گردید این بود که امکان و گسترش دامنه و وسعت سرمایه داری را به خوبی تشخیص نداد. آن ها، در آن زمان، نمی دانستند که تا کی و تا کجا سرمایه داری می تواند گسترش پیدا کند. به همین خاطر امیدوار بودند که با انقلابی که در داخل کشورشان صورت گرفته و بعد، گسستن دیگر حلقه های ضعیف سرمایه داری در نقاط دیگر، جهان به سوسیالیسم روی می آورد و سرمایه داری به «زباله دانی تاریخ» خواهد پیوست. آن ها بدرستی نمی دانستند که چگونه باید جلو پیشرفت سرمایه داری را بگیرند. اشتباه لنین، در واقع عدول او از تئوری های اولیه مارکسیسم بود. این نظریه ها باور دارند که گسترش سیستم سرمایه داری یک جبر تاریخی است و لنین عملا، از این باور اولیه مارکسیست ها عدول کرد. این جبر تاریخی بدان معناست که هیچ نظامی نمی تواند ساقط شود، مگر این که به رشد نهایی خود (کیفی و کمی) رسیده باشد. لنین رشد نهایی سرمایه داری را در اوایل قرن بیستم اشتباه تشخیص داده بود.
یکی از رازهای موفقیت آمریکاییان، پس از جنگ جهانی دوم، کشف استراتژی لازم برای گسترش همه جانبه سرمایه داری بود. همراه با این گسترش، امریکا حاکمیت خودش را در صحنه جهانی در میدان های جدیدی به اجرا گذاشت. تفاوت
[133]
اصولی بین امریکا و انگلستان در همین نکته بود; سرمایه داری امریکا توسعه اقتصاد و صنعت خود را در گرو توسعه سرمایه داری جهانی می دید. یعنی تا زمانی که سرمایه داری در صحنه جهانی توسعه پیدا نکند، امریکا نیز توانمندی هایش محدود خواهد ماند; همانند سرنوشتی که بر سر انگلستان در قرن نوزدهم آمد. امریکا از این زاویه به موضوع می نگریست. اما تفاوت دیگری هم بین امریکا و انگلستان وجود داشت; انگلستان می خواست از امکانات جهانی یعنی مواد اولیه ارزان، نیروی کار ارزان و نهایتاً بازارهای وسیع، برای گسترش اقتصاد خود استفاده کند. و البته این بهرهوری را در یک ساختار سرمایه داری نمی خواست (یعنی همان شیوه استعمار کهنه را دنبال می کرد)، ولی امریکاییان نظر دیگری داشتند.
امریکاییان معتقد بودند که تداوم سرمایه داری در کشورشان صرفاً از طریق استفاده از مواد اولیه، نیروی کار ارزان و بازار، میسر نمی گردد; مواد اولیه و نیروی کار در یک فرآیند کار سرمایه داری، توسعه پذیر است و در غیر این صورت به برخی از محدودیت ها خواهد رسید. یعنی این عناصر اقتصادی در قالب روابط مبتنی بر سرمایه داری قادر به گسترش می باشند و این بدان معناست که تا زمانی که منابع اولیه، نیروی کار و بازار مصرفی، در فضا و روابط سرمایه داری قرار نگیرند منابعی محدود هستند و اجازه توسعه کل اقتصاد را نمی دهند. به همین دلیل، قبل از جنگ جهانی دوم، به این نظریه رسیدند که به جای توسعه نفوذ و قدرت سرمایه داران در جهان، باید «روابط سرمایه داری» در سراسر جهان گسترش پیدا کند. به همین جهت، بعد از جنگ جهانی دوم، نظام و روابط تولیدی سوسیالیستی را، تنها مانع بر سر راه توسعه سرمایه داری می دیدند. از این رو، آن ها در کنار مهار فیزیکی و امنیتی شوروی (که محور سیاست خارجی امریکا بعد از جنگ جهانی دوم بود) مهار سیستماتیک دیگری را نیز مدنظر داشتند; مهار توسعه روابط تولیدی سوسیالیستی. در نتیجه، با موفقیت در این مهار است که سرمایه داری در جهان، روبه توسعه و گسترش می گذارد. اگر به نقشه جهان در روز بعد از خاتمه جنگ جهانی دوم بنگریم، می بینیم که روابط اقتصادی سرمایه داری فقط در آمریکای شمالی، اروپا و چند جزیره، مثل ژاپن، استرالیا و زلاندنو، حاکم است. از این زمان، هدف امریکا گسترش جهانی سرمایه داری، یا به عبارت دیگر، سرمایه داری از نوع امریکایی است. از طریق این گسترش است که امریکا می تواند حاکمیت سیاسی خودش را بر جهان تحمیل کند. به عبارت دیگر، تبدیل سلطه سیاسی (ناشی از پیروزی جنگ) به سلطه اقتصادی، و نهایتاً باز هم افزایش سلطه سیاسی، از اهداف اصلی امریکاییان در تمام دهه های بعد از
[134]
جنگ جهانی دوم است.
در آن زمان، وقتی که امریکاییان به جهان می نگریستند، می دیدند که خارج از اروپا، امریکای شمالی و آن چند جزیره، تنها چند کشور دیگر آمادگی گذار به مرحله سرمایه داری را دارند; البته همان سرمایه داری ای که ما آن را سرمایه داری وابسته می نامیم. ایران به لحاظ شرایط خاص اقتصادی، سیاسی و جغرافیایی اش یکی از بهترین کشورهای غیر سرمایه داری برای پذیرش این استراتژی امریکا در صحنه جهان بود. ایران دارای ویژگی های خاصی برای امریکاییان بود; این کشور نه تنها یکی از حلقه های ضروری برای مهار فیزیکی و نظامی توسعه شوروی به حساب می آمد، بلکه به دلیل تأخیر و توقف یکصد ساله و نیز در عین حال، دارا بودن شرایط اولیه توسعه اقتصادی، یکی از بهترین کشورهای جهان سوم بود که می توانست سرمایه داری را در کشور خود توسعه بدهد. بنابراین، وظیفه امریکا و یا منافع ملی آمریکا، از دید سرمایه داران آن کشور، در قبال ایران این بود که از یک طرف، با اجرای مهار نظامی ـ امنیتی شوروی در ایران، توسعه سیاسی ـ نظامی شوروی را محدود سازد، و از طرف دیگر، با توسعه روابط سرمایه داری در ایران، توسعه روابط سوسیالیستی را در کشورهای جنوبی شوروی مهار نماید. این دو مهار، منجر به توسعه سلطه اقتصادی و سیاسی امریکا در ایران و دیگر کشورهای منطقه نیز می شد. در بخش نظامی، پیمان بغداد ـ و بعد سنتو ـ و افزایش توانمندی های نظامی ایران عهده دار مهار نظامی ـ امنیتی شوروی بود. در بخش اقتصادی و سیاسی نیز توسعه سرمایه داری امریکا در ایران، به صورت یک سرمایه داری وابسته، مبنای استراتژی آن کشور گردید. بنابراین در دو دهه چهل و پنجاه، ایران دارای شاخص های بسیار ویژه ای در تعریف منافع امریکا و طبیعتاً محاسبات جهانی بود و به یکی از مهم ترین نقاط رقابت و برخورد دو نظام اقتصادی ـ سیاسی و دو قطب ایدئولوژیک و امنیتی تبدیل گردید.
* این که امریکا به این نظریه می رسد که روابط سرمایه داری را گسترش بدهد، آیا صرفاً برداشت حضرت عالی است یا شواهد مستندی هم برای آن موجود است؟.
* اگر اتفاقات و تصمیم گیری هایی را که منجر به اجرای «انقلاب سفید» شد مورد تحلیل قرار بدهیم، می توان به نتیجه بالا رسید. به طور مشخص، تمام آن سیاست های مورد تائید و تشویق، اگر نگوییم دستور، دست کم همسو با منافع امریکا بود انقلاب سفید دقیقاً در راستای گسترش روابط سرمایه داری طراحی شد و به اجرا در آمد.
* این برداشت هم وجود داشت که ما می خواهیم با اجرای این برنامه ها از گسترش .
[135]
حوزه کمونیسم جلوگیری کنیم و آسیب پذیری کشورهای همجوار با آن را کاهش دهیم. یعنی از غلطیدن این کشورها به دامن کمونیسم جلوگیری بکنیم تا این که روابط سرمایه داری را گسترش بدهیم.
* بله، این ها مانعة الجمع نیستند. شما می توانید هر دو هدف، یعنی توسعه سرمایه داری و ممانعت از گسترش و پیشروی کمونیسم، را همزمان دنبال کنید. برای این که کشوری به طرف کمونیسم نغلتد، باید چند سیاست را به طور همزمان تعقیب کنید; باید روش های سیاسی، نظامی، فرهنگی و اقتصادی را به گونه ای اتخاذ کنید که هم به اهداف کوتاه مدت و هم به اهداف بلند مدت خود برسید. یعنی هم شاخه ها را بزنید و هم ریشه را بخشکانید. یکی از موفق ترین استراتژی های متوقف کردن توسعه کمونیسم توسط امریکا در پایان جنگ جهانی دوم، در اروپای غربی به اجرا در آمد. آن ها با طرح مارشال که گسترش و قوام بخشیدن به روابط سرمایه داری ـ یعنی اهداف بلند مدت ـ را دنبال می کرد، و طرح ناتو که جلوگیری از رخنه کمونیسم از درون ـ یعنی اهداف کوتاه مدت ـ را تعقیب می نمود، توانستند نه تنها ارتش سرخ را در کنترل نگه دارند، بلکه اروپای غربی را به دژی محکم برای دفاع از سرمایه داری تبدیل کنند. بنابراین این دو بعد، هیچ تعارضی با یکدیگر ندارند. در ایران هم در آن سال ها، هر دو را می توانید ببینید; هم این که ایران به دامان کمونیسم نغلتد و هم این که بستر مناسبی برای بهرهوری های اقتصادی سرمایه داری مهیا گردد. حال، این که کدام یک در اولویت اول قرار داشت، باید به شواهد و اسناد بیشتری رجوع کرد. در مورد شواهد، نمونه ای داریم که به دکترین کندی معروف است. زمینه تفکر دکترین کندی به اواخر دهه پنجاه میلادی بر می گردد. کندی دکترین خود را به صورت نمادین، در پای دیوار برلین اعلام نمود. این دکترین دو اصل اساسی داشت: اصل اول این که برای جلوگیری از توسعه کمونیسم و دفاع از کشورهای غیر کمونیست، امریکا حاضر به پرداخت هر هزینه ای هست; که این دقیقاً بیان کننده مهار نوع اول، یعنی مهار فیزیکی و امنیتی شوروی است. اصل دوم بیانگر هدف دیگر آمریکاست; کندی می گوید: هدف جهانی ما گسترش مرزهای دموکراسی است. وقتی مرزهای دموکراسی را در آن مقطع زمانی تحلیل کنیم به نکات جالبی می رسیم. اول این که در ادبیات سیاسی امریکا و دنیای غرب، واژه های دمکراسی و سرمایه داری لیبرال دو روی یک سکه اند. باید توجه داشت که این عمق باور آن هاست، نه این که تبلیغات صرف باشد. در نظام فکری آن ها، دمکراسی بدون گسترش سرمایه داری لیبرال، و سرمایه داری بدون توسعه دمکراسی امکان پذیر نیست. از این رو، می توانیم این انتظار را داشته باشیم که وقتی
[136]
رئیس جمهور امریکا سخن از توسعه مرزهای دمکراسی می گوید، بخش عمده ای از منظورش توسعه مرزهای سرمایه داری است. در آن مقطع زمانی، پرسش این بود که مرزهای دمکراسی سرمایه داری در کجا قرار دارد، و توسعه آن به کجا باید برسد. اگر این مطلب را با مبانی فکری سرمایه داری منطبق کنیم، می بینیم که سخن امریکا این است که سرمایه داری محدود به اروپای غربی، امریکای شمالی، ژاپن، استرالیا و زلاندنو، باید به سرزمین ها و کشورهای دیگر گسترش یابد. اما این توسعه چگونه باید صورت بگیرد؟ با مطالعه برنامه ریزی های امریکا و منطبق کردن آن ها با تفکر انقلاب سفید می توان چنین نتیجه گرفت که هر دو در یک راستا حرکت می کنند. حمایت آن ها از انقلاب سفید در صحنه جهانی یک استثنا محسوب نمی شود. در همان زمان، در کشورهایی چون کره جنوبی، ژاپن، برزیل و ترکیه نیز اقدامات مشابهی در حال انجام بود که نشان می دهد این روند، گزینشی و انتخابی بوده است; و تصادفی نیست که تمام این کشورها، به استثنای ژاپن، کشورهایی هستند که در حال گذار از نظام اقتصادی ماقبل سرمایه داری به روابط تولیدی سرمایه داری هستند. این کشورها، سرزمین هایی هستند که به صورت بالقوه، مستعدترین کشورهای جهان سومی برای گسترش روابط تولیدی سرمایه داری به شمار می آیند.در نتیجه، می خواهم بگویم که امریکا آگاهانه این کار را انجام می دهد و شرایط داخلی ایران و ویژگی های خاص اقتصادی کشور نیز این فرصت را برای امریکا پدیدار می نماید. بدین سان ایران، هم از لحاظ مهار فیزیکی و هم از لحاظ مهار ایدئولوژیکی و توسعه اقتصادی، جایگاه ویژه ای در محاسبات جهانی امریکا می یابد.
* گاهی ما در نظام جهانی در مقابل حریفی قرار داریم که بتدریج اقمارمان را به او می بازیم; در اینجا برای حفظ وضع موجود دست به یک سری اقدامات می زنیم. گاهی می بینیم حریف جلو می آید و حالت هجومی به خود گرفته است، پس ما هم موضع دفاعی می گیریم، کمربند امنیتی برایش درست می کنیم و آن را مهار می کنیم. گاهی نیز ممکن است بحث سومی مطرح باشد. این که می فرمایید نظام سرمایه داری به این تز می رسد که روابط سرمایه داری را باید در جهان توسعه دهد تا بتواند بقا و گسترش خود را تضمین نماید، در واقع به این معنی است که ما نظام سرمایه داری را هم مثل نظام سوسیالیستی، دارای یک نوع تفکر ایدئولوژیک می دانیم که بر مبنای چارچوب تحلیل ایدئولوژیک خاصی می خواهدروابط خودش را در قالب ساختارهای موجود جهانی گسترش دهد و خود را بر دیگران غالب نماید!.
* این دقیقاً استنباط درستی است و این دو وجه نیز با یکدیگر منافاتی ندارد. یعنی
[137]
(بازهم برمی گردم به صحبت قبلی خودم) شما در عین حالی که قصد توسعه دارید و حالت تهاجمی به خود می گیرید، در همان حال، نظام دفاعی را نیز به اجرا در می آورید. البته که آن ها هم دارای ایدئولوژی هستند; ما هیچ سیستم و نظامی را سراغ نداریم که بدون ایدئولوژی بتواند به حیات خود ادامه دهد; این ها از یکدیگر جدایی ناپذیرند. حالا ممکن است بعضی از طرز تفکرها را به عنوان ایدئولوژی به رسمیت نشناسیم، اما از دیدگاه خودشان، دقیقاً دارای یک سیستم باور منظم (ایدئولوژی) هستند. هم دارای ایدئولوژی ای هستند که اهداف آن ممکن است مبتنی بر شاخص های منافع مادی یا غیر مادی باشد; این شاخص ها نیز باید در حال گسترش باشند. این خاصیت تمام ایدئولوژی های پویاست که خصیصه جهانشمولی نیز پیدا می کند. یعنی ادامه حیات خود را در گرو گسترش و برداشتن موانع این گسترش می بینند.
حال، شوروی و نظام کمونیستی، که بر مبنای ایدئولوژی اش دارای حالتی تهاجمی و توسعه طلبانه است و می خواهد گسترش پیدا کند، عمده ترین مانع بر سر راهش را گسترش و توسعه سرمایه داری و امریکا می بیند. پس شما در عین حال که در حالت تهاجمی هستید، که این ماهیت نظام سرمایه داری است، باید موانع را هم کنار بگذارید; یعنی حالت دفاعی به خود بگیرید. این حالت دفاعی نیز چیزی جز ایجاد سرزمینی مناسب برای توسعه روابط سرمایه داری نیست. مثل آن است که شما در سرزمینی باتلاقی قصد کشت کردن دارید. هم باید جلو ورود آب های زاید به آن را بگیرید، یعنی ایجاد سدهای لازم، و هم وسایل و امکانات کشت را فراهم کنید. حالا شما در این زمین گندم بکارید یا خشخاش، بستگی به شما و خواسته های بعدی شما دارد. بنابراین امریکا در آن مقطع زمانی استراتژی ای را انتخاب کرده است که هر دو هدف را دنبال می کند: ایجاد یک سیستم دفاعی در مقابل امکان توسعه شوروی و کمونیسم، و بسترسازی توسعه روابط سرمایه داری در ایران.
البته در بعضی از زمان های این مقطع، اولویت ها تغییر می کنند. چرا که بنا به شرایط متفاوت داخلی و جهانی، ممکن است در زمانی حالت دفاعی شما اولویت بیابد و در زمان دیگری، گسترش منافع اقتصادی و روابط تولیدی در اولویت قرار گیرد. گر چه ممکن است این سیستم همانند تمام سیستم های دیگر بتواند به اشباع نهایی خود برسد و دیگر جز تفکر دفاعی، تفکر دیگری نداشته باشد; یعنی همان وضعیت امریکا به هنگام وقوع انقلاب در ایران. اما در دهه چهل، امریکا هنوز با مرزهای نهایی توسعه خود فاصله داشت و هنوز توانایی توسعه سیاسی، اقتصادی و
[138]
نظامی را دارا بود. در دهه های چهل و پنجاه شمسی هر دو قطب و هر دو نظام، در حال رقابت برای نفوذ بیشتر در سرزمین های جهان سوم اند و هر کدام خواهان به زیر سلطه در آوردن سرزمینی جدید و کشوری جدید و بسط نفوذ خود بر بخش های دیگری از جهان هستند; البته با روش ها و سبک های متفاوت. و روشن است که در این مقطع، علی رغم نظر بعضی، هنوز کل دنیا تقسیم نشده بود. و تنها بخشی از دنیا بین دو بلوک تقسیم شده بود باید به این نکته نیز توجه کرد که روش ها و سبک های مورد استفاده هر نظام، از بینش و ساختار ایدئولوژیک آن ناشی می شوند یعنی شما نمی توانید برای گسترش یک سیستم از هر روشی استفاده کنید. گسترش اقتصاد سرمایه داری، نظام سیاسی خاصی را می طلبد که با نظام سیاسی مطلوب برای گسترش اقتصاد سوسیالیستی، متفاوت است.
* در واقع، شما نظام سرمایه داری را نیز، همانند سوسیالیسم، نظامی ایدئولوژیک البته با محتوایی متفاوت تعریف می کنید. این تعبیر آخر، که بخشی از دنیا تقسیم شده بود، آیا نافی این است که به هر حال کل دنیا در حوزه اقتدار دو بلوک قدرت قرار گرفته بود؟.
* ما نظام های بین المللی را به گونه هایی تقسیم بندی کرده ایم. چارچوب روابط بین کشورها پس از جنگ جهانی دوم، منطبق بر یک نظام دو قطبی است. اما همین نظام هم اَشکال متفاوتی دارد: نظام دو قطبی منعطف و نظام دو قطبی غیرمنعطف; که این دومی، نظامی است که اجباراً از درون نظام دو قطبی منعطف زاده می شود. به عبارت دیگر، برای رسیدن به نظام دو قطبی غیرمنعطف گذر از یک دوره زمانی، اجتناب ناپذیر است. حالا این دوره ممکن است در عرض چهار یا پنج سال طی شود، ممکن است یک یا دو برخورد بزرگ را شاهد باشد، ممکن هم هست که پنجاه، شصت سال طول بکشد. که البته این در واقع، شاخصه نظام دو قطبی بعد از جنگ جهانی دوم است. نظام دوقطبی منعطف نظامی است که در آن، قطب ها هنوز تمام جهان را بین خود تقسیم نکرده اند. برای درک بهتر نظام دو قطبی منعطف باید به سه شاخصه مهم توجه کرد. اول این که اختلافات بین مراکز دو قطب، از طریق مذاکره و در جهت به دست آوردن امتیازات بیشتر حل می شوند; مذاکرات کنترل تسلیحات اتمی نمونه خوبی برای این مدعا است. به عبارت دیگر، خطوط بین دو قطب، ثابت فرض نمی شود و از وضعیت سیّالی برخوردار است. دوم این که کشورهای درون هر یک از دو قطب، امکان تغییر قطب خود را دارند. به این معنی که یک کشور از قطب شرق می تواند به قطب غرب برود و یا برعکس. نمونه مصر، مثال جالبی در این زمینه است. سوم این که کشورها و سرزمین هایی وجود دارند که هیچ یک از دو قطب، تعهد جدی
[139]
برای حفظ آن ها ندارند. به معنای دیگر، کشورهایی وجود دارند که هنوز تعلق استراتژیک خود را به هیچ یک از دو قطب اعلام نکرده اند. این شاخصه نیز مؤید متحول بودن مرزبندی های بین دو قطب و غیر جهانشمول بودن حوزه اقتدار و سلطه هر دو قطب است. بنابراین در این نظام تقسیم بندی نهایی صورت نگرفته است و هر چه به تقسیم بندی نهایی نزدیک تر می شویم، در واقع، به نظام دو قطبی غیرمنعطف نزدیک تر می شویم. در این حالت، به همین دلیل که فضاها هنوز کاملا بسته نشده بود و به نظام دو قطبی غیرمنعطف نرسیده بودیم، احتمال وقوع جنگ جهانی سوم نیز منتفی بود.
* بحثی که اشاره فرمودید مربوط به دهه های چهل تا هفتاد میلادی و یا دوران جنگ سرد است. ولی از آغاز دهه هفتاد که مصادف با دهه پنجاه شمسی است، بحث دِتانت و تنش زدایی شروع می شود. آیا این برهه جدید تأثیری بر دگرگونی جایگاه استراتژیک ایران در نظام دو قطبی نمی گذارد؟.
* رقابت بین دو قطبِ نظام دو قطبی حاکم بعد از جنگ جهانی دوم، از ابتدا تا انتها از مراحل مختلفی عبور کرده است. در تمام این مراحل، مراکز دو قطب سعی در افزایش توانمندی های خود، گسترش نفوذ خود و دفاع از آنچه به دست آوده اند، داشتند. از آنجایی که در اواخر دهه چهل میلادی، شوروی نیز به تکنولوژی ساخت بمب اتمی دسترسی پیدا می کند، قدرت نظامی هر دو قطب اندک اندک به مرحله ای می رسد که برخورد نظامی مستقیم بین دو قطب به معنی نابودی هر دو قطب و حتی کره زمین خواهد بود. به همین دلیل رقابت و تنش بین دو قطب به گونه ای شکل می گیرد که طرفین از تمام ابزار در اختیار خود برای رسیدن به اهدافشان، تا یک مرحله قبل از برخورد مستقیم نظامی استفاده می کنند. پس در دوران جنگ سرد مراکز دو قطب سعی در استفاده از قدرت نظامی خود، به طور مستقیم علیه مرکز دیگر ندارند. البته این بدان معنا نیست که از همین ابزار در محدود کردن حوزه نفوذ رقیب، در سرزمین هایی غیر از کشور رهبری کننده قطب رقیب استفاده نشود. در سال های اول بعد از جنگ دوم، شوروی و امریکا با اتکا به توانمندی های نظامی، سیاسی، ایدئولوژیک و اقتصادی خود، حوزه های نفوذ خود را گسترش دادند. در این راستا رفتار و عملکرد شوروی برای دنیای غرب شگفت انگیز بود. در دهه پنجاه و شصت میلادی، شوروی به پیروزی های قابل توجهی در زمینه شکستن دیوارهای مهار غرب دست یافت. از اواسط دهه شصت میلادی این پیروزی ها بعد جدیدی به خود گرفت. افزایش توان نظامی شوروی، خصوصاً در زمینه تسلیحات موشکی، امریکا را مجبور
[140]
نمود که جایگاه برابری را برای آن کشور در رقابت های جهانی بپذیرد. در این راستا مذاکرات تشنج زدایی یا «دتانت» بین مراکز دو قطب آغاز شد و روابط بین الملل وارد دوره جدیدی گردید. در این مرحله هر یک از دو قطب توان نابودی کامل قطب دیگر را در اختیار داشت. در این مقطع، کیسینجر در دفاع از مذاکرات دتانت، به نمایندگان کنگره آمریکا می گوید که توانمندی های شوروی به مرحله ای رسیده است که ما باید به آن ها در بعضی از نقاط جهان امتیازاتی بدهیم و گرنه آن ها در سرزمین هایی که ما نمی خواهیم، امتیازاتی از ما خواهند گرفت. آنچه کیسینجر به آن اعتراف می کند این است که به دلیل ضعف های دنیای غرب، خصوصاً امریکا (در نتیجه جنگ ویتنام)، و افزایش قدرت شوروی، حوزه منافع شوروی باید تغییر کند و امریکا باید شوروی جدید را قبول نماید. بنابراین از دیدگاه من، دتانت به معنای تعریف جدید از حوزه های منافع مراکز دو قطب است. تعریفی که در مذاکرات یالتا، که آغاز تفکیک منافع دو قطب بود، انجام نشده بود. به دنبال این امر، آرامشی نسبی بین دو ابر قدرت پدیدار می شود. البته تاریخ نشان می دهد که این آرامش دوام چندانی نداشت. تعریف جدید، از دیدگاه شوروی به معنی عقب نشینی امریکا بود. و به همین دلیل، استراتژی شوروی حالتی تهاجمی به خود می گیرد. هر چه به اواخر دهه هفتاد میلادی نزدیک می شویم، این حالت تهاجمی محسوس تر می شود. باید توجه داشت که عقب نشینی و یا اتخاذ سیاست دفاعی توسط امریکا صرفاً به خاطر افزایش توانمندی های شوروی نبود. در کنار اشتباهات امریکا در صحنه روابط بین الملل، عناصر دیگری هم پدیدار می شوند که حوزه فعالیت امریکا را دچار محدودیت های جدی می نمایند; اشغال افغانستان و حادثه بزرگ ترِ قبل از آن، پیروزی انقلاب ایران و عکس العمل های شوروی، بیانگر این واقعیت هستند که حتی در دوران دتانت، رقابت بین دو قطب به شدت ادامه دارد. در واقع، این رقابت ها نقطه پایانی برای دتانت محسوب می شود و از نظر منطقی، رفتار امریکا نسبت به شوروی پس از این دو رویداد نمی توانست همانند رفتار این کشور در سال های قبل از آن باشد. امریکا مذاکره برای تعریف جدیدی از روابط را انتخاب نمی کند; ریگان استراتژی فشار بیشتر و پایان بخشیدن به دتانت را بر می گزیند (یعنی همان استراتژی جنگ ستارگان). همزمان رویداد دیگری نیز در حال شکل گیری است. این عنصر، همان عمیق تر شدن شکاف درونی قطب غرب است; شکافی که شوروی نیز از آن در جهت تضعیف امریکا استفاده می کرد. در دهه های چهل و پنجاه شمسی، امریکا از رهبری بلامنازع در دنیای غرب برخوردار بود. این رهبری از سویی محصول توانایی های امریکا در امر اقتصاد و قدرت نظامی
[141]
برای کنترل شوروی و کمونیسم بود، که پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفت و از سوی دیگر، بدین خاطر بود که در میان کشورهایی که به صورت بالقوه می توانستند رهبری امریکا رابه زیر سؤال ببرند، مشکلات شدید اقتصادی، سیاسی و امنیتی ناشی از شکست تلخ جنگ جهانی دوم وجود داشت. از اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد میلادی کشورهای اروپایی و ژاپن با بهبود قابل توجه وضعیت اقتصادشان رقابت تازه ای را با امریکا آغاز نمودند. البته از همان سال ها شوروی نیز با مشکل مشابهی در میان اقمار خود مواجه می شود و چین از یک سو، و چند کشور اروپای شرقی، و به طور مشخص چکسلواکی و یوگسلاوی از سوی دیگر، رهبری مسکو را به زیر سؤال می برند. در واقع از آغاز دهه هفتاد میلادی یا دهه پنجاه شمسی، هر دو قطب با مشکلات عدیده داخلی مواجه هستند. این زیربنای مطلب و نظری است که اگر فرصت بشود بعداً بیشتر در موردش سخن خواهم گفت. این نظر می گوید که فروپاشی نظام دو قطبی قبل از فرو پاشی شوروی در حال شکل گیری بود. به اعتقاد من، فروپاشی نظام در زمینه شکاف های درونی هر دو قطب ساخته و پرداخته می شد. این شکاف ها عکس العمل هایی را باعث می شود که از اواخر دهه هفتاد و در طول دهه هشتاد جهان شاهد آن هاست.
* اگر ما دتانت را بخشی از دوران جنگ سرد تلقی کنیم، علی القاعده نباید چندان تأثیری در تغییر جایگاه ایران در نظام دو قطبی ایجاد کرده باشد. در عین حال، آیا می توان این امر را که در دهه پنجاه شمسی یا هفتاد میلادی، نظام دوقطبی منعطف در حال فروپاشی است و یا شکاف هایی در دل هر یک از قطب ها ایجاد می شود، زمینه بروز و ظهور استقلال خواهی های جدید و در نتیجه احتمالا قیام ها و انقلاب های جدید تلقی کرد; همچنان که در این دوره شاهد هستیم که انقلاب ها و قیام هایی صورت می گیرد. آیا می توان زمینه خارجی انقلاب ایران را که در سال 1979 به وقوع می پیوندد، در این امر جستجو نمود؟.
* دقیقاً ما شاهد رشد دو روند هستیم، که ماهیتی بحرانی و شورشی دارند; یعنی با دو نوع اعتراض مواجهیم: یکی اعتراضی است در درون قطب ها، از سوی کشورهایی که به جایگاهشان قانع نیستند و با تغییر در توانایی هایشان خواهان رتبه بالاتر و موقعیت بهتر و اختیارات بیشتری هستند. اعتراض دیگر به کشورهایی تعلق دارد که کل مجموعه را به زیر سؤال می برند; کشورهایی که تحول درونی نظام دو قطبی نیز پاسخگوی نیازهای آن ها نیست و تغییر اصولی نظام را خواهان هستند. باید توجه داشت که ساختار نظام دو قطبی منعطف این فرصت ها را پدیدار کرده است;
[142]
استقلال طلبی های شاه و وقوع انقلاب ایران نیز از بُعد مسائل بین الملل، از همین زاویه قابل توضیح است. در نظام دو قطبی، هر قطب تابع یک نظام سلسله مراتبی است. مثلا در قطب غرب، امریکا رهبری را به عهده دارد و کشورهای انگلستان و فرانسه در رقابت برای دوم شدن هستند و بقیه کشورهای اروپایی و جز آن بر اساس توانایی های سیاسی، اقتصادی، نظامی و موقعیت جغرافیایی و تاریخی خود در رده های بعدی قرار می گیرند. منطق چنین حکم می کند که هر کشوری در این قطب سعی در بهبود جایگاه خود نماید. چرا که با این کار به امتیازات بالاتری دسترسی پیدا خواهد کرد. البته امتیازات، صرفاً مادی نیستند، بلکه غالباً سیاسی هستند که بعدها با توجه به توانایی های بالقوه کشورِ دارنده، امکان تبدیل آن ها به منافع مادی وجود دارد. این روندی است که در تمام دوره نظام دو قطبی منعطف وجود دارد. حتی در قطب شرق نیز همین روند در جریان است. اختلافات چین و شوروی را نیز می توان از این زاویه توضیح داد. حال به نکته ای دیگر توجه کنید. نظام دو قطبی برای اولین بار در تاریخ مدرن بشر شکل می گرفت، به طوری که هر دو قطب مجهز به تسلیحاتی شده بودند که می توانستند نه تنها قطب مقابل را، بلکه کره زمین را بیش از بیست بار نابود کنند. این یک توانمندی عظیم است; توانمندی ای که عنصر ضد خود را در درون خودپرورانده است و درجه بالای قدرت تخریب و عقلانیت حاکم بر فرماندهی آن، اجازه استفاده از آن را (در شرایط متعارف)، سلب می نماید. بنابراین، این توانمندی عظیم، خود عامل بازدارندگی است. خصوصیت اساسی بازدارندگی، توانایی افزایش توان تخریب علیه دشمنی است که او هم در حال افزایش توان تخریبی خود است. دو کشور به چنان توانایی ای می رسند که هیچ کدام از آن ها توان عبور از مرزهای تعریف شده و به توافق رسیده بین خودشان را ندارند. و این به معنای ایجاد یک مانع عظیم در جهت استفاده از قدرت تخریبی فوق العاده است.
* چرا که در صورت استفاده، اصل بازی از بین خواهد رفت!.
* دقیقاً این یکی از خصوصیات بارز بازدارندگی است. شما این مقوله را در روابط خانوادگی که دو قطب را پدر و مادر تشکیل می دهند و فرزند بین هر دو قرار گرفته است می بینید.فرزند در مواقعی تشخیص می دهد که مسائلی وجود دارد که پدر و مادر برای آن قادر به جنگیدن با یکدیگر نیستند ( زیرا احتمال فروپاشی روابط زناشویی آن ها وجود دارد). آنجا فرزند می تواند از هر دو (پدر و مادر) امتیازِ کسب یک موقعیت بهتر را بگیرد، و این جنگی است که همیشه در خانواده ها در جریان است. هر چه سن فرزند بالاتر می رود و یا توانمندی هایش، از نظر جسمی و فکری،
[143]
افزایش می یابد، جایگاه فرزند در خانواده بهتر و بهتر می شود; تا این که از خانواده جدا می شود و به خانواده جدیدی شکل می بخشد. حال در نظام دو قطبی منعطف هم همین روند در حال رخ دادن است و به دلیل وجود تسلیحات مخرّب و کشنده (تسلیحات اتمی) مراکز قطب ها نمی توانند از آن ها استفاده کنند. در نتیجه، کشورهای استراتژیک در درون هر قطب در شرایطی قرار می گیرند که اگر آگاهانه و با ذکاوت و درایت عمل کنند، می توانند جایگاه خود را بهبود بخشند. آنچه تاریخ این دوره به ما نشان می دهد این است که ایران و فرانسه در این مقطع در حال ارتقا بخشیدن به مقام و رتبه خود هستند: یکی با ابزار اقتصادی ـ سیاسی، و دیگری با موقعیت ژئواستراتژیک و منابع استراتژیکی. بحث آن ها با مرکز قطب خود ـ امریکا ـ این است که تو نمی توانی امتیاز و خواسته مرا ندهی، چون در این صورت به سوی قطب دیگر می روم. این گونه کشورها غالباً روی مرزهای دو قطب (چه مرزهای جغرافیایی و چه مرزهای سیاسی و نظامی) قرار دارند. و این نقطه ضعف اساسی برای اداره هر دو قطب توسط مراکز آن هاست. بنابراین، کشورها بنا به خصوصیات خاص داخلی خود و ماهیت حکومت یا نظام سیاسی شان، به سوی نوعی استقلال طلبی در حرکت هستند. این استقلال به معنای رفتن از یک پله به پله بالاتر است. ما این حرکت را دقیقاً به صورت آگاهانه در رفتار شاه از سال 1350 به بعد می بینیم. اگر چه بسیاری آن را خود بزرگ بینی شاه و در نتیجه بیماری روانی وی توصیف می کنند، اما زمینه عینی برای چنین حرکتی در درون نظام بین الملل از قبل فراهم شده بود. همزمان، فرانسه نیز همین راه را در سطحی دیگر و با ماهیت نظام سیاسی دیگری در می نوردد و به یک نتیجه و جایگاه متفاوت با ایران نیز می رسد. در قطب شرق نیز یوگسلاوی همین استراتژی را انتخاب کرده و با موفقیت دنبال می کند. چین نیز در همین چارچوب قرار می گیرد و شوروی توان مقابله با آن ها را ندارد. زیرا احتمال رودررویی با امریکا را نمی تواند نادیده بگیرد. اعتراضی دیگر به گونه ای دیگر، اما در همان فضا، امکان رشد و نمو پیدا می کند. در این فضا، مردم کشورها نیز بنا به خصوصیات خاص خود و نوع رابطه شان با حکومت و یا درجه مشروعیت حکومتشان می توانند به امتیازاتی دست پیدا کنند که در غیر این صورت دستیابی آن ها غیر ممکن است. مردم بعضی از این کشورها می توانند به مسائل خود بپردازند و موقعیت خود را بهبود بخشند.
تحت چنین شرایط بین المللی ای، چنانچه شرایط داخلی کشور برای یک انقلاب سیاسی آماده باشد، عدم مداخله قدرت های خارجی در روند انقلاب امری حتمی خواهد بود. به معنای دیگر، مراکز دو قطب قادر به دخالت در روند انقلاب (به شرطی
[144]
که انقلاب هیچ گونه جهت گیری مثبتی به سوی یکی از مراکز دو قطب نداشته باشد) نخواهند بود. زیرا در صورت دخالت یکی از آن ها، دیگری نیز باید وارد صحنه شود. فراموش نکنید که ما درباره یک کشور استراتژیک واقع شده در مرزهای دو قطب سخن می گوییم. باور در هر دو، برخورد مستقیم نظامی و نابودی کل، احتمالی بسیار بالا خواهد بود. همین امر بزرگ ترین نیروی بازدارنده برای دخالت شوروی در
روند انقلاب ایران در سال 1357 بود. در عین حال، عناصر و شرایط داخلی اساس کار هستند و اگر از داخل، شرایط برای انقلاب آماده نباشد، شرایط بین المللی فقط منجر به یک کودتا و یا تغییرات جزئی خواهد شد. امکانات و عناصر داخلی انقلاب ایران نیز از سال ها قبل در حال شکل گیری بود; شاید از زمان امیر کبیر، انقلاب مشروطیت، نهضت ملی شدن نفت، قیام 15 خرداد و نهایتاً انقلاب 1357. در واقع، از اوایل دهه چهل تا سال 1357، جامعه ایران مشغول کار خود یعنی فراهم آوردن زیربنای انقلاب می باشد. از اوایل دهه پنجاه شرایط بین المللی نیز آهسته آهسته با شرایط داخلی همراه می گردد. هر چه ما به سال های انتهایی دهه پنجاه نزدیک می شویم، می بینیم که عناصری در فضای بین المللی شکل می گیرند که، برخلاف گذشته، رشد دهنده روند داخلی انقلاب هستند. حتی حکومت شاه نیز دست به حرکاتی می زند که از سوی مراکز دو قطب مقاومتی را در برابر خود نمی بیند; دقیقاً همان مطلبی که شما گفتید: استقلال طلبی. البته باز هم تکرار می کنم: کشوری مثل فرانسه، نوعی استقلال طلبی با مایه های مردمی و ملی خودش را به وجود می آورد، ولی در ایران یک استقلال طلبی بدون پشتوانه مردم، به صورت خود بزرگ بینی و استبداد بیش از حد رقم می خورد. ماهیت این دو نوع استقلال از مرکز، با یکدیگر متفاوت است. چرا که عناصر داخلی متفاوتند; در فرانسه حکومت از دیدگاه مردم مشروعیت دارد، در حالی که در ایران، شاه تمام مشروعیت خود را از دست داده است.
* می توانیم چنین تعبیر کنیم که فرضیه استقلال خواهی یا، به تعبیر جناب عالی، فزون طلبی کشورهایی مثل ایران، مقدمه ای است برای این که آن ها بتوانند فارغ از فشارها و صرف نظر از بسته بودن نظام بین الملل، به سمت توجه به مسائل داخلی و بهبود آن ها معطوف گردند..
* و یا به شکل دیگر، من می گویم که عوامل بازدارنده خارجی (بین المللی) ضعیف تر شده اند. عوامل بازدارنده ای که برای مثال، در مسئله ویتنام منجر به اعزام حدود نیم میلیون سرباز امریکایی و بیش از پانزده سال جنگ با ویتنام می شود. پیش از این، این گونه شرایط نامساعد خارجی اجازه نمی داد که روند انقلاب و تغییرات
[145]
داخلی سرعت لازم را پیدا کند. ولی اکنون تغییرات بین المللی، ابزارهای خارجی کند کننده انقلاب را تضعیف می نماید.
البته در اینجا نظریاتی هست مبنی بر این که این گونه تغییرات خارجی، به صورت آگاهانه در حال شکل گیری است. این نظریات به دو گروه تقسیم می شوند: پاره ای، درباره انقلاب ایران معتقد به نظریه توطئه هستند، مانند شخص شاه; و عده ای دیگر باور به طراحی انقلاب توسط امریکا دارند. من با هر دو گروه مخالف هستم. و معتقدم این یک امر اجتناب ناپذیر است و این عوامل فقط زمان آن را سرعت می بخشد و یا کند می کند. این امر برای تمام کشورهاست; فقط کشوری که شرایط داخلی آن مهیا و دارای موقعیت استراتژیک است، می تواند از این فضای بین المللی استفاده کند.
* قبل از پرداختن به بحث انقلاب به این نکته بپردازیم که تلقی امریکا نسبت به شاه و موقعیت ایران در حوزه قطب سرمایه داری و در مواجهه با قطب سوسیالیسم چه بود. چنانکه اشاره فرمودید در مورد ایران، بحث منابع و ذخایر زیرزمینی و مسئله ژئواستراتژیک و ژئوپلیتیک بودن مورد توجه بود. ایران در موقعیت کمربند امنیتی با 2200 کیلومتر مرز مشترک، به مثابه رکن رکین مقابله با توسعه شوروی مطرح بود، که در همین راستا ایستگاه های شنود توسط امریکا تأسیس می شود. این ویژگی های شاه و حکومت ایران دست به دست یکدیگر داد تا او به مرتبه ژاندارمی منطقه خلیج فارس برسد و منافع قطب سرمایه داری را تضمین نماید. حال در این دوره، یعنی دهه پنجاه شمسی که مصادف با دوره تنش زدایی و دتانت است، امریکاییان با توجه به فروپاشی ها و خلل های ایجاد شده در درون دو قطب نظام بین الملل، چه تحلیلی از وضعیت شاه در منطقه و نیز وضعیت اپوزیسیون (گروه های مخالف) ایران دارند؟.
* رفتاری که امریکاییان داشتند و دیدگاه هایی که آن ها در مورد اوضاع سیاسی ایران و بازیگران سیاسی کشور داشتند، همانند هر کشور دیگری، بر مبنای جهان بینی خودشان شکل گرفته بود. باید توجه داشت که اگر این جهان بینی دچار برخی محدودیت ها و نارسایی ها شود، مسلّماً استراتژی ها و سیاست های اتخاذ شده در چارچوب این نگرش کلان به شکست منجر خواهد شد. به علاوه، وقتی این تفکرات را در یک جهان متحول، که ما کنترلی بر روی عناصر تشکیل دهنده آن نداریم، مورد بررسی قرار می دهیم می بینیم که محدودیت تفکرات کلان چگونه کشور را مجبور به پذیرش شکست می کند. در همین مورد است که پُل کندی می گوید که یکی از ریشه های افول قدرت های بزرگ در ضعف بینش دولتمردان آنها نسبت به واقعیت های زمان خود و توانمندی ها و محددیت های آن هاست. در مورد آمریکا، ما
[146]
شاهد این واقعیت هستیم که دولتمردان آن کشور نمی توانند ماهیت رویدادهای سیاسی ایران را تشخیص بدهند. همان طور که قبلا توضیح دادم، مهم ترین دلمشغولی آمریکا در روابط خارجی اش بعد از جنگ جهانی دوم، حول محور مهار فیزیکی ـ امنیتی و اقتصادی شوروی و کمونیسم می چرخید. امریکا خواهان گسترش روابط سرمایه داری در جهان غیر سرمایه داری بود. گسترش روابط اقتصادی سرمایه داری، برخی عوامل دیگر را برای موفقیت خود لازم داشت. باید توجه داشت که صرفاً انتقال سرمایه و ورود چهار شرکت امریکایی به اینجا و تأسیس چند کارخانه مونتاژ صنعتی به معنای گسترش روابط تولیدی سرمایه داری نیست. نظام سرمایه داری که در مقایسه با نظام های کشاورزی پیشرفته تر است در فضای متحول و مناسب می تواند رشد کند. این فضای متحول، به انتقال پول و افزایش درآمدها محدود نیست. در واقع، روابط تولیدی اقتصادی سرمایه داری در یک فضای سیاسی مناسب قابل رشد است. سرمایه داری متکی بر فعالیت بخش خصوصی نمی تواند در چارچوب سیاسی استبداد فردی گسترش پیدا کند. در همین مورد توضیح دادم که گسترش روابط اقتصادی سرمایه داری آن سوی سکه گسترش مشارکت بیشتر سیاسی در یک کشور است; حال، این مشارکت سیاسی خواه توسط یک حکومت مردمی صورت بگیرد، یا توسط احزاب ملی و یا احزاب وابسته و تشریفاتی. در هر صورت باید به استبداد فردی پایان بخشید. البته سرمایه داری وابسته، نظام سیاسی وابسته را نیز طلب می کند. بنابراین رابطه مستقیمی بین ماهیت روابط اقتصادی سرمایه داری و حاکمیت های سیاسی در کشورها برقرار است. اما در هر صورت، هر نوع رابطه تولیدی سرمایه داری در روند گسترش خود نمی تواند نظام سیاسی استبداد فردی را تحمل کند. امریکا از آغاز دهه چهل شمسی اقدام به توسعه روابط سرمایه داری در ایران نمود، ولی برای تقریباً پانزده سال این روابط اقتصادی بدون پشتوانه فضای سیاسی مناسب در حال درجازدن بود. در واقع، یکی از ریشه های بن بست اقتصادی ایران در زمان شاه، عدم وجود فضای سیاسی متناسب با روند تولید اقتصادی در کشور بود. حال اگر به اسناد مذاکرات نمایندگان و سناتورهای امریکایی در سال های آغازین دهه پنجاه شمسی توجه کنیم می بینیم که تعدادی از آن ها به رهبری ادوارد کندی خواهان تغییر شاه هستند. آن ها با شخص شاه مخالف نیستند، نگران وضعیت مردم ایران هم نیستند، آنچه آن ها را نگران کرده این است که روش های شاه منافع امریکا را در بلند مدت به خطر می اندازد. آن ها معتقد بودند که ادامه حاکمیت فردی شاه باعث پیروزی سریع تر کمونیست ها در ایران خواهد شد. پس با آن نوع استبداد، که در حال
[147]
عمیق تر شدن هم بود، روابط تولیدی سرمایه داری و نهایتاً منافع اقتصادی امریکا در خطر جدی قرار داشت. در همین فضا، شکست امریکا در ویتنام و ناکامی دکترین نیکسون در حفظ منافع غرب، امریکا را وامی دارد که در اندیشه ریشه یابی ناکامی های خود باشد. جالب اینجاست که در حالی که منطق منافع امریکا حکم می کرد که استبداد شاه کاهش پیدا کند، اختیارات اعطایی به شاه از طریق اجرای دکترین نیکسون، حاکمیت فردی و استبداد شاه را گسترش می دهد. علت اصلی ناکامی امریکا در شناخت واقعیت های ایران و جهان سوم در این بود که امریکا تنها دشمن مطرح علیه سرمایه داری را کمونیسم و شوروی می دانست. در همین راستا، پُست ژاندارمی و حفظ منافع فوری دنیای سرمایه داری غرب در منطقه خاورمیانه به شاه سپرده می شود. امریکا منافع بلند مدت خود را فدای منافع کوتاه مدت خود می کند. یعنی به جای این که به گسترش روابط سرمایه داری و نهایتاً کاهش استبداد شاه اقدام کند، به مهار فیزیکی کمونیسم از طریق افزایش توان نظامی شاه و نهایتاً افزایش استبداد اولویت می دهد. به همین دلیل با روی کار آمدن کارتر، امریکا درصدد تصحیح اشتباه خود بر می آید. استراتژی حقوق بشر، چیزی جز تعدیل رفتار سیاسی حکومت هایی چون شاه نیست. در واقع در زمان کارتر، امریکا به طور جدی در اندیشه ایجاد تغییر و در نتیجه تعدیل نظام سیاسی شاه است، تا تضمین هایی را در داخل به وجود آورد. اما مشکل اینجاست که منبع اصلی تهدید را به خوبی تشخیص نمی دهد. امریکا از پایان جنگ جهانی دوم، سیاست هایش را حول محور مبارزه و مقابله با کمونیسم طراحی کرده بود و دشمنی جز کمونیسم نمی شناخت. البته تجربه رویدادهای کشورهای جهان سوم در دو دهه شصت و هفتاد میلادی مؤید نظر امریکا بود. امریکاییان تجربه کرده بودند که هر جا علیه منافع امریکا و غرب حرکتی صورت بگیرد، شوروی و کمونیسم یکی از حامیان اصلی آن حرکت است. در جهان بینی امریکاییان جایگاهی برای رشد تفکری در جهان سوم که نه موافق شوروی باشد و نه موافق آمریکا، وجود نداشت.
در واقع، در میان مخالفان حکومت شاه در ایران، نیروهای چپ و نیروهای وابسته به کمونیسم شوروی و چین حائز اهمیت ویژه ای برای مقابله بودند. به عبارت دیگر، محدودیت های فکری و نیز جهان بینی امریکاییان به آن ها اجازه نمی داد که نیروی سومی را به عنوان منبع اصلی تهدید علیه منافع غرب شناسایی کنند.
به همین دلیل وقتی که انقلاب در ایران شکل می گیرد، دولتمردان آمریکایی، در مراحل اولیه، در اندیشه شناسایی نقش و نفوذ شوروی در بین مخالفان شاه هستند. و
[148]
هنگامی که اثری از این ارتباط پیدا نمی کنند بحران ایران را قابل کنترل ارزیابی می کنند. مطالعه خاطرات سولیوان، آخرین سفیر امریکا در ایران، نشان می دهد که او گزارشی دالّ بر وقوع انقلابی که تمام منافع امریکا را به خطر بیندازد به واشنگتن مخابره نمی کند. او می گوید که این یک هرج و مرج و بلواست.
برای نمونه، مسئله ایستگاه های جاسوسی و شنود سیای امریکا در مناطق شمالی ایران و نزدیک مرز شوروی، و عکس العمل امریکا بیانگر واقعیت ذکر شده است. در هفته های اول پیروزی انقلاب، کارکنان این ایستگاه ها به خاطر عدم دریافت حقوق ماهانه اعتصاب می کنند. سولیوان تصور می کند که پرداخت حقوق آن ها باید توسط ایران صورت بگیرد. دولت موقت به سفارت امریکا توضیح می دهد که مطابق قراردادهای امضا شده (توسط حکومت شاه) امریکا مسئول پرداخت حقوق کارکنان ایستگاه های شنود است. سولیوان قانع می شود و با اجاره یک هواپیما حقوق عقب مانده را به ایستگاه ها می فرستد. باید توجه کرد که هنوز دولت امریکا تصور نمی کند که ایران در مسیر مقابله با او در حرکت است. چرا که اگر این تصور را داشت، باید از فرصت به دست آمده استفاده می کرد تا بدون جنجال، ایستگاه های شنود را به کشور دیگری منتقل کند. دولتمردان امریکا تصور می کنند که همان تعدیل (استراتژی کارتر) در حال انجام است، ولی همراه با هرج و مرج و ناآرامی.
در این مرحله، امریکا در اندیشه یافتن راه های مناسب برای معامله کردن با نیروی جدید در تهران است; و در واقع در همین مقطع است که ایران در حال جدا شدن از نظام بین الملل می باشد. همان طور که در فقرات قبلی توضیح دادم، ایران از درون قطب غرب در جهت کندن و رها شدن از نظام دو قطبی قرار گرفته و آن را قبول ندارد.
همین رویداد و موفقیت انقلاب ایران با خصوصیات خاص خود، یعنی مقابله با هر دو قطب، دلیل محکمی برای این ادعاست که نظام دو قطبی سال ها قبل از فروپاشی شوروی در حال از هم پاشیدن بود. در واقع عدم توانایی امریکا برای متوقف کردن انقلاب، نشان از ضعف و محدودیت ساختاری نظام دو قطبی دارد. و ایران در مرزهای میان دو قطب و با توجه به مسئله بازدارندگی موجود بین امریکا و شوروی موفق به خروج از نظام می گردد. سرانجام، پیروزی انقلاب ایران ادامه حاکمیت نظام دو قطبی را به طور جدی به زیر سؤال می برد.
* از اوایل دهه پنجاه شمسی و با ادامه سیاست دتانت، زمینه های بین المللی منعطف تری پدیدار می شود. و تحولات درونی ایران و ظهور دولت کارتر و اتخاذ سیاست حقوق بشر در جهت تعدیل شخص شاه قرار می گیرد. ظاهراً بنا به اعتقاد شما، .
[149]
اگر بحث ایدئولوژیک بودن نظام سرمایه داری را بپذیریم باید قائل بشویم که در پشت سیاست حقوق بشر کارتر، در واقع سیاست تعدیلی وجود دارد که انگیزه اش توسعه طلبی یا دست کم حفظ وضع موجود است. در عین حال، سیاست حقوق بشر کارتر یا در واقع، یک شاخه آن به شخص شاه برمی گردد که فزون خواهی هایش را تعدیل نماید، و شاخه دیگر آن متوجه تعدیل اپوزیسیون ایران یا به شکلی، مردم و جامعه ایران است و با ایجاد ثبات و مشارکت مردم، امریکا در اندیشه بقا و تداوم منافع خودش است. اگر این فرض درست باشد، چنین استنتاج خواهیم کرد که آن ها شناخت دقیقی از وضع اپوزیسیون در ایران و بحران های درونی جامعه دادند. در حالی که ما شواهدی هم داریم که آن ها کاملا غافل بودند. برای مثال، آقای هایزر در آخرین ماه های قبل از انقلاب اعلام می کند (زمانی که شاه در ایران است) که ایران جزیره ثبات است و در اینجا کاملا امنیت برقرار است.
* به نظر نمی رسد که امریکائیان شناخت دقیقی از اپوزیسیون ایران داشتند. در واقع تقسیم بندی هاو اولویت گذاری گروه های تشکیل دهنده اپوزیسیون توسط آمریکا مشکل زا بود. وقتی که ژنرال امریکایی در ناتو سخن از ثبات می گوید باید پرسید تعریف او از بحران چیست; او در واقع ثبات نظام را می بیند. امریکا و دنیای غرب وجود بحران را فقط در فعال شدن و خطرناک شدن عناصر کمونیسم جستجو می کنند. و مسائل دیگر، حول دعواها و اختلاف نظرهای داخلی قلمداد می شوند که به هیچ وجه خطری جدی برای نظام سرمایه داری غرب به حساب نمی آیند. از این دیدگاه، حرفش کاملا درست است. یعنی اتفاقاً از این زاویه می توان گفت که شناخت آمریکا درست بوده است. زیرا نیروهای کمونیست فعالی که بتوانند نظام شاه را پایین بیاورند و حکومتی در ایران تشکیل بدهند وجود خارجی نداشت. گروه هایی بودند متشکل از نیروهای چپ دانشجویی که در حد بیان اعتراضات و زدن ضرباتی به عناصر حکومت شاه می توانستند فعال باشند. آن ها نتوانسته بودند در حد گسترده ای به فعالیت های ضد حکومتی خود شکل بدهند; که علت آن، عدم توانایی آن ها در برقراری رابطه ارگانیک با جامعه ایران و استفاده از حمایت گسترده قشرهای مختلف مردم ایران بود. در نتیجه، از این زاویه می توانید چنین استنباط کنید که آمریکاییان دقیقاً می دانستند که حکومت در ایران از سوی کمونیسم تهدید جدی نمی شود. اما آنچه را که امریکاییان نمی دانستند شناخت سایر عناصر اپوزیسیون بود. قسمت های دیگر اپوزیسیون علیه شاه در راستای تغییر حکومت حرکت می کرد. این قسمت ها یا تمایلات مذهبی داشتند و یا از ناحیه روحانیان هدایت می شدند. در تفکر آن ها، یک
[150]
فرد مذهبی بهترین شخص برای مقابله با کمونیسم است. به واقع اگر شما هم در همان چارچوب فکری قرار بگیرید و شناختی از ماهیت مبارزات و اعتقادات سیاسی شیعیان نداشته باشید، به همان نتیجه امریکاییان می رسید. از این رو، اپوزیسیون مذهبی ایران ماهیتاً داخلی و فقط در جهت بعضی از تغییرات فرهنگی تفسیر شد، و به عنوان نیروی خواهان تغییرات بنیادی و مقابله با امریکا بازشناسی نشد. آن ها نمی دانستند که ماهیت مخالفت نیروهای مذهبی انقلابی در ایران در جهت براندازی استکبار است و امریکا نیز به همراه کمونیسم در تعریف استکبار گنجانده می شود. در اینجاست که عرض می کنم امریکا شناخت واقعی از ماهیت اپوزیسیون در ایران نداشت و پی به وجود یک تضاد عمده در ایران نبرد و دچار تناقض در سیاست خارجی شد.
* در این مورد، برخی از تحلیلگران بحث تعدیل نیروهای «سیا» را در همین دوره، عامل بروز این آسیب پذیری و نقطه ضعف در تحلیل امریکاییان معرفی می کنند. گروه دیگر هم اختلاف برداشت و تحلیل سیاستمداران و کارگزاران سیاست خارجی امریکا را منشأ این تحلیل و استنتاج غلط می دانند. جناب عالی چه عاملی را مسبب ناکامی در شناخت اپوزیسیون ایران و در نتیجه، آسیب پذیری سیاست آن می دانید؟.
* بدون شک با روی کار آمدن کارتر از ژانویه 1977، تغییراتی در سیا صورت گرفت. این تغییرات بیشتر در چارچوب کاهش نفرات اطلاعاتی در خاورمیانه بود. باید توجه داشت که همین تعدیل و کاهش نیرو، خود دلالت بر عدم توجه درست به مسائل و بحران های در حال شکل گیری خاورمیانه داشت و در مورد ایران نیز بیانگر این واقعیت بود که مدیریت کاخ سفید تهدید جدی ای را در ایران و منطقه برای خود تصور نمی کند و به همین دلیل اقدام به کاهش افراد اطلاعاتی خود می کند. منطق حکم می کند وقتی که شما خطری جدی بر علیه منافع خود حس می کنید، مراکز و افراد کسب اطلاعات خود را افزایش بدهید. عمل کارتر نشان دهنده بی توجهی کاخ سفید، و غیر بحرانی بودن ایران از دیدگاه کاخ سفید است. با این حساب کسی نمی تواند منکر این واقعیت شود که کاهش نفرات سیا در منطقه، به سیستم کسب خبر و اطلاعات امریکا صدمه هایی وارد آورد، ولی مشکل اصلی در نحوه اندیشه و نوع تحلیل تحلیلگران امریکایی مقیم واشنگتن بود که باید بر مبنای اخبار خام، ارزیابی های درستی انجام می دادند. بنابراین، از آنجا که تفکر امریکاییان در مسیری غلط حرکت می کرد، این تعدیل در تعداد خبرچینان سیا نقش مهمی در ناکامی سیاسی آمریکا در قبال انقلاب ایران نداشته است. می خواهم این را اضافه بکنم که حتی اگر
[151]
کارتر هم سر کار نبود و اگر کاهش نیروها هم صورت نمی گرفت، باز هم به دلیل همان ساختار غلط اندیشه ای امریکاییان و تعریف و تحلیل نادرست آنان از تحولات جهانی، دولت امریکا قادر به عکس العمل منطقی (بر مبنای منافع ملی امریکا) نبود. زیرا همان گونه که گفتم، منبع تهدیدی غیر از کمونیسم در اینجا نمی دیدند تا بخواهند برای آن اقدامی کنند. نکته دیگر در این چارچوب این است که کسانی این نظریه را عنوان کردند که قصد بهره گیری انتخاباتی در انتخابات ریاست جمهوری امریکا در سال 1980 را داشتند. با عنوان کردن این نظریه قصدشان این بود که نشان دهند کارتر فردی ضعیف است و قادر به انجام مسئولیت خطیر ریاست جمهوری امریکا نیست. عمده طرفداران این نظریه را جمهوری خواهان تشکیل می دادند. بعدها به دنبال پیروزی ریگان در 1980، اندک اندک این نظریه نیز رنگ باخت. ارائه این نظریه و مباحث مربوط به آن در آن سال رأی های فراوانی را برای جمهوری خواهان درست کرد. نکته مهم این است که از لحاظ ساختاری، اندیشه دمکرات ها و جمهوری خواهان در مسائل بین المللی تفاوت اساسی با هم ندارد و بنابراین، تقابل یاد شده نیز جانبداری حقیقی از یک نظریه علمی نمی توانست باشد.
* بحث نظریه توطئه در ایران بحث آشنایی است و با توجه به سابقه حضور قدرت های غربی در جهان سوم در دو، سه قرن گذشته بحث بی پایه ای هم نیست; اگر چه در اَشکال افراطی آن هم خیلی قابل دفاع نیست. بحث شما در خصوص اواسط دوره تنش زدایی و ظهور آقای کارتر مبنی بر این که در پشت سیاست حقوق بشر کارتر یک نوع اندیشه تعدیل وجود داشت، نیز می تواند در چارچوب نظریه توطئه مورد ارزیابی قرار بگیرد; بدین معنی که سیاست تعدیل نه این که الزاماً به منظور ایجاد بحران و تشنج طراحی شد، بلکه به صورتی ناخواسته منجر به چنین لوازم و تبعاتی گردید. یعنی توطئه ای عامدانه و آگاهانه صورت نگرفت، بلکه توطئه ای ناخواسته پدید آمد. بدین سان این چارچوب تحلیل با آن دسته از تحلیل هایی که انقلاب ایران را به شکلی به توطئه های خارجی مرتبط می سازند، همراه می شود. در اینجا البته نکته دیگری هم وجود دارد که چنین دیدگاهی را به طور کلی مورد تردید قرار می دهد و آن این که آقای کارتر از دمکرات هاست و دمکرات ها هر گاه روی کار می آیند، یک سری سیاست های حقوق بشری و یک سری گرایش های اخلاقی را طرح می کنند; در این جا هم باز سؤال بنده این است که آیا می توان ادعا کرد، مدعیان این گرایش ها و مطرح کنندگان این سیاست ها هیچ گونه انگیزه اخلاقی و انسانی ندارند و همواره به دنبال منافع و مصالح خاص سیاسی، چنین ادعاهایی را طرح کرده اند; و خلاصه آیا می توان این گونه، وجوهی را که .
[152]
برایمان قابل قبول به نظر نمی رسد، به نحو ایدئولوژیک تفسیر نمود؟
* اول در مورد دمکرات ها چند مطلب را بگویم; دمکرات ها در چارچوب سیاست های داخلی امریکا مبتکر نظریاتی هستند که بیشتر در فضای نظریات اخلاقی ـ سیاسی قرار می گیرد. البته توجه داشته باشید که حرف ها و نظریه های فراوانی در امریکا مطرح می شود که ما بنا به دلایل گوناگون بسیاری از آن ها را مطرح نمی کنیم و گزارش نمی دهیم. برای نمونه، در مورد مسائل اخلاقی روابط دو جنس مخالف، نزدیک ترین نظریات اخلاقی به تفکرات ما متعلق به جمهوری خواهان است. در عین حال، در مورد وضعیت بیکاران، خانواده های بی سرپرست و حقوق کارگران، دمکرات ها نظریاتی به مراتب، اخلاقی تر و انسانی تر دارند، تا حزب مقابل آن ها. بنابراین من هم باور دارم که بخش قابل توجهی از این افکار دارای ریشه های اعتقادی در میان آن هاست و صرفاً سیاسی نیست. اما این که آن ها از این سیاست ها و نظریه ها برای اهداف دیگر به صورت ابزار استفاده می کنند یا نه، بررسی تاریخی سیاست های خارجی امریکا در چند دهه اخیر مملو از استفاده ابزاری از این باورهاست. اما باید توجه داشت که تداوم یک سیاست و یک تفکر بدون وجود یک زمینه عینی در باورها امکان پذیر نیست. یعنی باید باورهایی به حقوق بشر داشته باشند، البته در چارچوب تعاریف خودشان از موضوع حقوق بشر، تا بتوانند برای دو دهه متوالی این سیاست را در صحنه بین الملل فعال نگه دارند. در مورد این که آمریکا توطئه ای را در ارتباط با ایران به اجرا گذاشته بود باید عرض کنم که همزمان با حوادث ایران، امریکا در یک کشور دیگر جهان سومی یعنی فیلیپین هم سیاست تعدیل رفتارهای سیاسی حاکمان آن را تعقیب می کرد. بنابراین، مسئله خاص ایران نبود. شواهد بسیاری موجود است که امریکا در مورد شاه و مارکوس اندیشه های مشابهی را دنبال می کرد، من این را توطئه نمی گویم. بلکه آن را یک برنامه ریزی مشخص و تقریباً آشکار می بینم. توطئه آن است که هدف نهایی از رفتارهای اولیه برای دیگران قابل تشخیص نباشد، در حالی که از همان اوایل دهه پنجاه شمسی دمکرات ها معتقد به لزوم تغییر در رفتارهای دولتمردان ایران به طور عام، و شاه به طور خاص بودند. آن ها بارها گفته بودند که نوع حکومت های مارکوس و شاه در بلند مدت منافع امریکا را تأمین نمی کنند. بنابراین، سیاست تعدیل رفتارهای سیاسی، یک برنامه مشخص و آشکار بود و هیچ توطئه ای در آن وجود نداشت. اما پر واضح است که شما وقتی سیاست تعدیل را به اجرا در می آورید، هرج و مرج ها و بحران هایی را تجربه خواهید نمود. در این راستا می توان پذیرفت که آمریکاییان، به طور منطقی می بایست انتظار
[153]
بروز بحران های سیاسی را در ایران می داشتند. اما آن ها انتظار انقلاب و یا یک حرکت ریشه کن سازی را نداشتند. این هم نتیجه جهان بینی غلط آن ها و عدم وجود یک تحلیل علمی و عینی از واقعیات ایران بود. ببینید ما هم اکنون با کوچک ترین تغییرات اقتصادی و یا سیاسی در داخل کشورمان شاهد بروز یک سری تنش ها و بحران های ضعیف و قوی سیاسی اقتصادی هستیم. حتی انتخابات ریاست جمهوری برای ما منشأ یک بحران سیاسی می شود. بروز این بحران ها هم بسیار منطقی است. اگر شما تغییر بدهید و دچار بحران و تنشی نشوید، معلوم می شود که احتیاج به انجام آن تغییر نداشته اید. در عمق هر تغییری بحرانی موجود است. البته آن ها عمق و ابعاد بحران را نمی دانستند; چون ریشه های آن را و بازیگران آن را به غلط تشخیص داده بودند. بحث عمده این است که چگونه می شود شما مسئله ای را برنامه ریزی و طراحی کنید که در نتیجه آن، منافع ملی شما از دست برود. هیچ سیاستمدار عاقلی مرتکب چنین خطای فاحشی نمی شود. بنابراین امریکا به هیچ وجه فکر نمی کرد که نتیجه الزام آور سیاست تعدیل سیاسی، انقلاب و آن هم انقلابی علیه خودش باشد. در مورد رابطه بین انجام تغییرات و بروز بحران، امریکا در مورد ایران تجربه قبلی هم داشت و در زمان ارائه انقلاب سفید ایران بحرانی را تجربه کرده بود. بنابراین بروز بحران مسئله جدیدی برای امریکا نبود، بلکه ماهیت و ابعاد بحران بود که امریکا را غافلگیر کرد.
* من مشابه این تحلیل را در خصوص انگلستان از زبان پاره ای از تحلیلگران هم شنیده ام; فکر می کنم کتاب «قبله عالم» گراهام فولر هم این را نقل می کند که پاره ای در ایران چنین اعتقادی دارند که انقلاب ایران یک نحوه انتقامی بود که انگلستان (در پاسخ به کودتای 28 مرداد که حوزه منافع انگلیسی ها را به شدت محدود کرد) از امریکا گرفت. یکی از دلایل ارائه شده نیز فعالیت خبر رسانی گسترده رادیوی دولتی انگلیس (بی.بی.سی) در طول همان یک سال انقلاب است که در واقع منبع اصلی اخبار مربوط به انقلاب محسوب می شد!.
* من از قسمت آخر صحبت شما شروع کنم; یعنی در مورد فعالیت بی.بی.سی. که در بین بنگاه های سخن پراکنی خارجی در منطقه خاورمیانه، به صورت سنتی یکی از قوی ترین و با نفوذترین بنگاه های سخن پراکنی جهان محسوب می شود و این فقط خاص ایران هم نیست. بی.بی.سی. در تمام کشورهای عربی با نفوذترین منبع خبری خارجی محسوب می شود. در شمال آفریقا هم این رادیو توانمندترین ایستگاه رادیویی است. باید توجه داشته باشید که پخش برنامه و اخبار به زبان خارجی از ابداعات انگلیسی هاست. آن ها بیش از همه در این زمینه تجربه دارند. نکته دیگر این
[154]
که، انگلستان بیش از هر قدرت خارجی در منطقه، از فرهنگ و خلق و خوی مردم کشورهای خاورمیانه آگاهی و شناخت دارد. وقتی این دو را کنار هم بگذاریم می بینیم که بهترین و پرشنونده ترین بنگاه سخن پراکنی خارجی باید بی.بی.سی. باشد. پس این ربطی به مسئله توطئه ندارد. ارتباطاتی که بی.بی.سی. در داخل ایران داشت، هیچ رادیوی خارجی دیگری نداشت. حتی در زمان فعلی نیز فعالیت بی.بی.سی. با دیگر رادیوهای خارجی فرق می کند و همچنان معتبرترین منبع خبری خارجی محسوب می شود. طبیعتاً به دلیل اعتباری که در مقایسه با دیگر رادیوهای خارجی دارد، دیگران هم در مورد دادن اطلاعات به بی.بی.سی. رفتاری متفاوت از خود نشان می دهند. بنابراین چنین نقشی را که این رادیو بازی می کند من خیلی مربوط به موضوع توطئه نمی بینم، مگر از یک زوایه دیگر که الآن در موردش صحبت می کنم. همان طور که قبلا هم گفتم، در دهه هفتاد میلادی در درون هر قطب شکاف هایی ایجاد شد و این شکاف ها استقلال طلبی هایی را در پی داشت و بعضی کشورها سعی در ارتقا بخشیدن به مقام و موقعیت خود در درون قطب خود نمودند. مثال های ارائه شده، ایران و فرانسه بود; اما به طور منطقی این نمی توانست به فرانسه و ایران محدود گردد. یک فرضیه اگر خاصیت عمومی داشته باشد باید در مورد کشورهای دیگر هم صدق کند; یکی از این کشورها انگلستان بود. انگلستان پس از جنگ جهانی دوم، یک سیر نزولی را طی نمود. علت عمده این ضعف، کاستی ها و محدودیت های اقتصادی آن کشور بود. از اواخر دهه شصت، انگلستان آهسته آهسته بحران های اقتصادی را پشت سر گذاشت. از اواسط دهه هفتاد این کشور در درون قطب غرب حرف هایی برای گفتن پیدا نمود. یعنی در این برهه، در پی یافتن جایگاهی جدید با تعریفی جدید برای خودش در صحنه روابط بین الملل بود. انگلستان با خروج از شرق سوئز این را بیان کرد که توانایی حفظ منافع غرب در آن منطقه حساس استراتژیک را ندارد. اما این بدان معنا نبود که با افزایش توانمندی اقتصادی اش خواهان رتبه و موقعیت بهتر نباشد. در چنین شرایطی بسیار منطقی است که از فرصت های ایجاد شده استفاده نماید. باید توجه داشت که در سلسله مراتب درون یک قطب ارتقا مقام یک کشور و یا بهبود وضعیت یک کشور الزاماً باید به بهای کاهش نفوذ و موقعیت یک کشور دیگر تأمین شود. در این راستاست که دولتمردان انگلیسی از شرایط ایجاد شده در ایران برای افزایش نفوذ خود به قیمت کاهش نفوذ امریکا استفاده می کنند. من این را یک توطئه نمی دانم; چرا که انگلیسی ها طراح آن نیستند. آن ها فقط از اوضاع پدیدار شده می خواهند بهترین استفاده ممکن را ببرند. همین حرکت از فرانسوی ها هم دیده
[155]
می شود. البته فرانسه این استراتژی را در سرزمین هایی به اجرا در می آورد که به صورت سنتی در آن ها دارای نفوذ بوده است (مناطق استعماری سابق خودش)، که این مناطق عمدتاً در آفریقا هستند. انگلستان هم در خاورمیانه توانایی اجرای این سیاست را دارد. به طور منطقی انگلستان باید در جایی این افزایش را انجام بدهد که هزینه کمتری را تحمل نماید. خاورمیانه به دلیل رابطه سنتی خود با انگلستان یکی از آن مناطق محسوب می شود. به همین دلیل وضعیت بحرانی ایران برای دولتمردان انگلیسی اهمیت ویژه ای پیدا می کند. باید این را قبول داشته باشیم که در میان قدرت های غربی حاضر در ایران، انگلستان عمده ترین رقیب امریکا محسوب می شد. انگلستان در صدد افزایش نفوذ خود در ایران بود، دارای ابزاری در دربار شاه، میان سیاستمداران آن زمان کشور و حتی بعضی از محافل اقتصادی کشور بود. وقتی کشوری مثل امریکا تعدیلی را شکل می دهد باید توجه داشته باشد که در بحران ایجاد شده، دیگران یعنی رقبای آن کشور نیز از فرصت ایجاد شده استفاده خواهند نمود. پس همان گونه که روس وارد صحنه جدید می شود، انگلیسی ها هم سعی در افزایش نفوذ خود می کنند. اما آیا این فرصت طلبی پاسخ به مسئله کودتای 1332 است، نمی دانم ما باید این را بدانیم که هدف انگلستان افزایش موقعیت خودش است نه جایگزینی آمریکا. چرا که یکی از شاخصه های رهبری امریکا ادامه سلطه بر مراکز نفتی جهان یعنی خلیج فارس می باشد. در این منطقه دو کشور کلیدی یعنی ایران و عربستان وجود دارند که عقب نشینی امریکا از آن ها و جایگزینی آن توسط رقیب دیگر می تواند به معنای از دست دادن مقام رهبری در دنیای غرب باشد. بررسی امکانات و توانایی های انگلستان نشان می دهد که به هیچ وجه قادر به انجام چنین کاری، یعنی مقابله با امریکا و درگیری مستقیم با او نیست. البته انگلستان هم اسیر همان تنگ نظری ها و محدودیت های جهان بینی امریکاییان است و آن ها نیز خطر عمده و اصلی علیه منافع غرب را از سوی کمونیست ها می دانند. انگلیسی ها هم تصور نمی کنند که سقوطی در راه است. به هر حال، رفتارهای بعد از انقلاب انگلستان و حمایت های آن کشور از سیاست های امریکا در قبال ایران نیز گواه این موضوع است که به هیچ وجه در اندیشه جایگزینی امریکا نیست.
* نهایتاً، همان طور که فرمودید، می توان گفت که آن ها فعال تر شدند و در جهت افزایش منافع و گسترش منافع خودشان و برای امتیازات بیشتر به حرکت در آمدند..
* بله
* فوری ترین و صریح ترین بازتاب انقلاب را در چه مفاهیمی می توانیم صورت .
[156]
بندی کنیم؟ طبعاً در این مقطع سیاست دو ستونی امریکا به فراموشی سپرده شده است، دیگر پایگاه های استراق سمع امریکا در ایران وجود ندارند، بحث کمربند امنیتی مفهومش را از دست داده است، پیمان سنتو مطرح نیست و امواج انقلاب از مرزهای ایران فراتر رفته است و خلاصه بحث ژاندارمی منطقه به موضوع عکس خودش تبدیل شده است و در نهایت، بحران ایران در حوزه کشورهای اسلامی می تواند نفوذ گسترده تری بیابد به طوری که منجر به تضعیف بیشتر نظام دو قطبی بشود. شما این واکنش ها را در چه مفاهیمی صورت بندی می کنید؟
* اگر بخواهم پاسخ به این سؤال را در چارچوب بزرگ ترین تأثیرات انقلاب ایران در مسائل بین المللی خلاصه کنم، باید بگویم که انقلاب 57 فروپاشی نظام دو قطبی را (نظر بنده فروپاشی شوروی نیست چون که آن فروپاشی عمدتاً به مسائل داخلی و درون نظام شوروی برمی گشت) نوید می دهد. از نظر فکری و اندیشه ای، فرانسوی ها هم با چنین هدفی به حرکت در آمده بودند، اما زمینه بین المللی آن آماده نشده بود. انقلاب ایران اولین حرکت عملی مهم در جهت پایان بخشیدن به نظام دو قطبی است و بیانگر این معنی است که نظام دو قطبی توان ادامه و بقا ندارد; البته فروپاشی شوروی عمده ترین و استراتژیک ترین حرکت و رویداد در راستای فروپاشی نظام دو قطبی به حساب می آید. بعد از انقلاب ایران، نظام می توانست به حیات خود ادامه بدهد، که داد. اما مشکلاتش افزایش پیدا کرد و طول عمر آن کاهش یافت. همین پیام «نه شرقی، نه غربیِ» انقلاب ایران، اگر چه کاملا به اجرا در نمی آید و عملا از یک قطب در مقابل قطب دیگر استفاده می شود، بیانگر این است که کشوری از جهان سوم، کل نظام بین الملل را به زیر سؤال برده است. به همین دلیل یکی از بزرگ ترین مشکلات نظام بین الملل، تولد نیروی سومی است که متأسفانه دارای توانمندی های لازم و کافی برای استواری بیشتر نیست. البته نباید فراموش کرد که وجود استراتژی بازدارندگی اتمی بین امریکا و شوروی، به هیچ یک از دو قطب اجازه دخالت مستقیم برای متوقف کردن و یا منحرف کردن انقلاب در جهت خواسته های خودشان را نمی داد. بنابراین، همان گونه که انقلاب از شرایط خاص بین المللی در جهت پیروزی خود استفاده کرد، تأثیر قابل توجهی هم بر روابط موجود در عرصه بین الملل بر جا گذاشت و ظهور دیگر نیروهای جدید و آشکار شدن ضعف های اساسی نظام دو قطبی را نوید داد.
[157]
اشاره
مطالعه واکنش های دولت نوپای جمهوری اسلامی ایران در عرصه سیاست خارجی و نظام بین الملل، یکی از موضوعات مهم در مطالعه پدیده انقلاب اسلامی ایران است. چه آن که، سیاست خارجی ایران دست کم در دهه نخست پس از انقلاب تابع منطق درونی تحولات ناشی از انقلاب و نیز متأثر از دیدگاه های ویژه رهبری انقلاب، امام خمینی، می باشد. از این رو، گفتار حاضر، به مداقّه در روند «تحولات سیاست خارجی» بویژه با ملاحظه دیدگاه و «اندیشه امام خمینی» در این باب می پردازد. بدین سان آغاز بحث این گفتار، با بررسی مؤلفه های اندیشه سیاسی امام خمینی در سیاست خارجی شکل می گیرد و اندیشه سیاسی وی ترکیب و «برآیندی» از عناصر «فقهی»، «فلسفی»، «فلسفه سیاسی»، «عبرت های تاریخ» و درک «تحولات جهان امروز» معرفی می شود و خصیصه برجسته اندیشه او، پیوند «عرفان نظری با سیاست عملی» تفسیر می گردد. سه اصل «دعوت»، «نفی سبیل» و «حفظ دارالاسلام»، مبانی فقهی امام خمینی در سیاست خارجی را صورت بندی می کند و ظرف تحقق سیاست خارجی، سطوح مختلف «کشور»، «امت»، «موحدان و غیرموحدان» جهان، و «مستضعفان و مستکبران» جهان تلقی می شود. در بخش دیگر، مسئله دَوَران میان عمل به وظیفه و محاسبه نتیجه در دیدگاه امام خمینی مورد تأمل قرار می گیرد و در ادامه مشکلات دستگاه سیاست خارجی در آغاز انقلاب مرور می شود و در این راستا ابتکارات شخص امام خمینی در «استقبال از قطع رابطه با امریکا»، «بیان هنرمندانه حکم سلمان رشدی» و ارسال «پیام به گورباچف»، شمرده می شود. در فراز دیگر این گفتار، نظم فعلی جهان با تعبیر «نظم سیّال» مورد اشاره قرار می گیرد و «عقب ماندگی» دستگاه سیاست خارجی از وضعیت نظام بین الملل، «عدم تدوین استراتژی نظام» در سیاست خارجی، «توجه به پروتکل های تشریفاتی» به دور از ارزش های فرهنگی، «شکاف گسترده» میان آنچه هست و آنچه باید باشد، «بی توجهی به تجارت خارجی»، «ناتوانی در ارائه وجه فرهنگی انقلاب» در خارج و «عدم پیشرفت» ایده بازار مشترک اسلامی و بانک مشترک اسلامی مورد انتقاد قرار می گیرد.
در فراز نهایی، کامیابی سیاست خارجی در سیاست «موازنه منفی» که در
[158]
وجه سیاسی آن دنبال شده معرفی می گردد و برخلاف دیگر کشورها، در سیاست خارجی ایران، منافع ملی تابعی از اصول سه گانه یادشده و نه برعکس، تلقی می گردد. سپس نقش «فقه» در حوزه اندیشه و حوزه عمل سیاست خارجی بررسی می شود و معنای فقیه بودن امام خمینی در عرصه سیاست مورد مداقّه قرار می گیرد و احکام فقهی مربوط و قابل اتباع و احکام فقهی نامربوط و غیرقابل اتباع در عرصه سیاسی تفسیر و توضیح می یابد. آنگاه، گره خوردن «قدرت» ـ جلوه جلال و جمال ـ و «عدالت» ـ رکن نظام هستی ـ در اندیشه امام خمینی مورد تأکید قرار می گیرد و در همین راستا، شیعه و سنی در اندیشه سیاسی به هم نزدیک می شوند و به وحدت می رسند، به علاوه، «واقعیت» و «آرمان» نیز در تفسیر مأمور به تکلیف بودن به هم پیوند می خورند و «مصالح متقابل بشری» جایگزین «منافع ملی» می گردد. سرانجام، بازیگران نظام بین الملل در اندیشه امام خمینی در چهار کلیت: «کشورها»، «سازمان های بین المللی»، «شرکت های چندملیتی» و «نخبگان» صورت بندی می شود و در این عرصه گسترده بازی سیاست خارجی، معنای «صدور انقلاب»، «تئوری توطئه» و «سهم تأثیرگذاری ملت ها در نظم بین الملل» تفسیر تازه ای می یابند